(( نمایشنامه خطبه غدیر ))
امیدی به زنده ماندن نداشتیم، مرگ را مـىدیدیم. بچـهها توسط بـىسیم، شهادت نامـهی خود را مـىگفتند و یک نفر پشت بـىسیم یادداشت مـىکرد. صحنـهی خیلی دردناکی بود؛ بچـهها مـىخواستند شلیک کنند، گفتم: «ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم.» تانـکها همـهی اطراف را مـىزدند و پیش مـىآمدند. با رسیدن آنها به فاصلـهی 150 متری، دستور آتش دادم. 4 موشک آر پی جی داشتیم. با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچـهها زدند. دومی در حال عقب نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهدهی عقب نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر، ... حمله کنید! که در این حال دیدم دشمن پا به فرار گذاشته است.